هیچ راه فراری نیست

28 سپتامبر 2016 بدون دیدگاه

 

به خاطرخیلی از ویژگی های برترم باید ازمادر بزرگ ام تشکر کنم کسی ست که کمک ام کرد تااولین حساب بانکی ام رابسازم.همان که آغازگررویا های ثروت سازم بود.اولین کسی بود که به رویاهای کار آفرینی من اعتقاد داشت وبه اولین مشتری ام تبدیل شد . هر مهربانی که نشان می دهم نتیجه ی عشقی ست که مادر بزرگ ام نشان داد.ولی شاید واضح ترین اثری که روی من داشته،قدرت شخصیتی ام نباشد، تیپ و استایل ام است.

بله .مادر بزرگ ام تبدیل ام کرد به آدمی مد گرا ، آدمی واقعا” عاشق لباس های مختلف.

مادر بزرگ ام به من میگفت >>هیچ وقت به کسی اعتماد نکن که موقع راه رفتن کفش های اش را روی زمین می کشد ولباس های چروکیده می پوشد.<< عادت داشتم بعد ازظهر تعطیل را کلا”به گشتن در فروشگاه های آی.مگین یا نیمن مارکوس ودرمورد رنگ ،مدل مو ومد کلاسیک صحبت کنیم.می گفت :لباس های ات بسته بندی تو هستند. همه با کادو هایی که زیبا بسته بندی شده اند، با احتیاط و احترام بیشت تری رفتار می کنند ، آن هم نسبت به آن هایی که در جلد کاغذی پیچیده شده اند <<

بنابراین  تعجبی ندارد وقتی کمی پول بیشتری  ازفروش فیلترهای آب به دست آوردم ، مستقیم رفتم فروشگاه نوردستروم تا کفش هایی جدید و به اندازه ی کافی پیراهن خوب بخرم تا روی میلیون ها مشتری آتی که قطعا” منتظر رسیدن ام بودند ،تاثیربگذارم .

در واقع من زیادی را در نورد ستروم گذراندم . بین ردیف لباس هایی مردانه ی زیبا و با الگویی مشابه قدم می زدم. اول ،بین پیراهن ها چرخ زدم ، بعد ازآن شلوارهای تک ، کت و شلوار ، کراوات ، جوراب و در آخر وبرای پایانی با شکوه رفتم به بخش کفش ها.بااینحال به ندرت چیزی می خریدم .بالاخره هنوز در مراحل اولیه ی کارم بودم و بیشتر پول ام دوباره به چرخه ی کسب وکار ودفتر گرانقیمتی بر میگشت که به خاطر راحتی بیشتردرجوار فروشگاه اجاره کرده بودم. ولی دوست داشتم لباس هایی راتصور کنم که باآغازسلطه بر دنیای فیلتر های آب می پوشم.

چیزی که بعنوان  سفر ، یکبار درهفته شروع شده بود ، خیلی زود شد دوبار درهفته ،سه بار .بعداز آن فقط روز هایی که در فروشگاه نبودم،روزهای تعطیلی بودند .  وقتی همه می دیدند کسی آن قدرانعطاف پذیری و تجمل دارد که بی وقفه و در کل هفته دنبال بهترین لباس های مردانه می گردد ،چشمهای شان گرد می شد.

این نوع زندگی واقعا”یک جور زندگی ست که فقط موفق ترین ها میتوانندهزینه های اش را بدهند و وقتی مشکل زمان رسیدن به این قضیه مطرح بود . قبل از آنکه برسم ،این را به خودم گفتم . با این همه ،چه کسی میتواند بگوید فروشنده ی سوپراستار بعدی در زمینه ی فیلترهای آب که می خواهد به تیم ملحق شود و حداقل در آمدی میلیونی  برای ام به وجود آورد، در آن سمت قفسه ی لباس های زیر ایستاده است؟ پسداشتم جست و جو میکردم ،درست ات ؟

حوالی ظهریکسه شنبه برنامه ی همیشگی نوردستروم داشتم .وقتی صدای آشنای پیانو ،زمزمه ی فروشندههادر تحسین مشتری ها و پیچ کردن گاه و بی گاه آدم های ناشناس ازطریق کدهایی ناشناس را شنیدم ،نفس عمیقی کشیدم .عاشقآن جا بودم.

تازه یک شلوار خاکستری با طرح آجری را پسندیده بودم که زیر چشمی دیدم شخصی نزدیک می شود .یکمرد افریقایی- امریکایی خوش تیپ ، تقریبا” هم قد من بود و در اواخر پنجاه سالگی مستقیم آمد طرف من ودست اش را گذاشت روی بازوی ام از من پرسید: می توانم کمک تان کنم آقا پس؟<و

آرام برگشتم ازنزدیک نگاه اش کردم .مطمئن  نبودم به کمک اش احتیاجی داشته باشم. تیپ اش به نظرم خوب نبود و بنابراین به نظرش احتیاج نداشتم . یک یونیفرم آبی تیره پوشیده بود که بیشتتر شبیه لباس عادی بودتا کت و شلواراداری.نگاهی انداختم به اتیکت طلایی رنگ نام اش که روی جبیب اش چسبانده بود: وین

گفتم:>> نه ، ممنون ام وین . فقط دارم نگاه می کنم >>

گفت: متاسفم پسرم . تو باید همراه ام بیایی<<

وین مرا از بین قفسه های لباس به پیاده رویی برد که با موزاییک های براق پوشانده شده بود وبعد از آنجا مستقیم رفتیم پارکینگ .

مشخص شد که پیچ کردن فردریک رندل،یک اخطار امنیتی دزدی ازفروشگاه بوده که در واقع منظورشان من بوده ام . وین هم فروشنده نبود.پلیس فروشگاه بود.گشت و گذار مدام وتفریح ی من در نوردستروم داشت اجبارا”کمتر میشد…

وین گفت:<< متوجه شده ایم وقت خیلی زیادی را این جا می گذرانی ، خیلی زیاد<< صدای وین در پارکینگ تقریبا”خالی می پیچید.: >>در بخش لباسهای مردانه پرسه می زنی و هیچ وقت خرید نمی کنی. این برای مایعنی یا داری ازفروشگاه دزدی میکنی یا داری زاغ سیاهمان را چوب میزنی.دوستانه ازت می خواهم که دیگراین طرفها پیدای ات نشود.<<   خیره شدم به او . هنوز شوکه بودم.

چند لحظه مکث کرد ،انگارداشت می فهمید من تهدید بزرگی محسوب نمی شوم وبعد با لحن آرام تری ادامه داد :>> تو کار بهتری برای انجام دادن نداری پسر جان؟  به اندازه کافی لباس های ات زیبا هستند.

باید وکالت کنی یا در دفترمشغول به کار باشی یا چیزی بفروشی . نه این که دائم در یک پاساژ بپلکی>>

ذهن ام  قفل بود.نمی توانستم چیزی بگویم. وین سرش راتکان داد و چیزی زیر لب زمزمه کرد: چیزی شبیه این که: >> بچه های امروزی به هیچ دردی نمی خورند. >> یا هیچ کار بهتری نداره انجام بده>> بعد ،برگشت به فروشگاه .همان جایی که دیگر جای من نبود.

لحظه ای ایستادم آن جا وبه در شیشه ای با دستگیره ی طلایی نگاه کردم که پشت سرش بسته شدو بعد رفتم به سمت ماشین ام.

وقتی شروع کردم به رانندگی و از پاساژ دورشدم فهمیدم هرچند درخواست اولیه ی وین برای کمک را رد کرده بودم ،ولی او واقع” کمک ام کرد.قطعا”کارهای بهتری برای انجام دادن داشتم. کارهای خیلی مهم تری درمقاسه بانگاه کردن به ویترین های فروشگاه. داشتم خود م را درنوردستروم پنهان میکرد تا از انجام شان طفره بروم.

داشتم از فروش طفره می رفتم . داشتم در مورد فروش و هرچیزی که باآن اتفاق می افتاد،رویا پردازی می کردم ، ولی هیچ فروش واقعی نداشتم .اگر می خواستم فاتح دنیای دستگاه های فیلتر آب شوم ، باید می رفتم چند دستگاه می فروختم!

 

 

 

آن روز،روزی بود که قطار وحشت من شروع کرد به سرعت گرفتن.

وقتی می گویم می دانم فروش ممکن است ترسناک باشد، به من اعتماد کنید. هفته ها بین مانکن ها و آینه های فروشگاه پنهان شده بودم تا از درد و کلنجار فروش دوری کنم. من هم مثل خیلی از کارآفرین ها تلاش کردم از اظطراب جست و جو کردن دوری کنم و از حس منحصر به فرد جواب منفی شنیدن و ترس از مسخره شدن خلاص شوم. طفره رفتن ام را در لباس پنهان کردم و تمام حقه های کلاسیک تجارت را به کار برده ام تا از این واقعیت فرار کنم : کسب و کار من تاوقتی که فروش نداشته باشم،هیچ است.

 

تاوقتی چیزی نفروخته اید،

کسب و کاری ندارید.

 

از اشتباه زود هنگام من درس بگیرید و خودتان را از درد و رنج احساسی که همراه فروش ایجاد می شود، پنهان نکنید. هرروز میلیون ها کسب و کار شکست می خورند، چون مالکان شان جایی پنهان شده اند، پشت لیست کارهایی که باید انجام شوند، بررسی همیشگی ایمیل ها، کنترل شبکه های اجتماعی ، ملاقات های بی معنی یا کاغذبازی های غیرضروری. وقت اش شده پنهان شدن را بگذارید کنار و فروش کنید.

هرروز صبح که بیدار می شویم، همان حقیقت با همان واقعیت، با همان تازگی و باهمان ضرورت دیروز، خودش را به شما تحصیل می کند.وین به من کمک کرد. حالا نوبت من است که به شما کمک کنم :هر کفشی که دارید، برق بیندازید، پیراهن تان را اتو کنید و مستقیم از در بیروید بیرون. الان موقع فروختن چیزی ست!

 

دیوانگان ثروت ساز – دارن هاردی

ارسال این مطلب به تلگرام

telegram
برچسب ها :