خلاصه کتاب #پدر_پولدار_پدر_فقیر
اثر رابرت کیوساکی
#۳
فصل دوم:
درس اول:ثروتمندان برای پول کار نمی کنند:
پدر،ممکن است به من بگویید چگونه می توانم پولدار شوم؟پدرم روزنامه ی آن روز عصر را زمین گذاشت و پرسید:چرا می خواهی پولدارشوی،پسر؟
چون امروز،مادر جیمی او را با کادیلاک جدیدشان به مدرسه آورد و قرار است آخر هفته هم به ویلایشان در کنار دریا برود. او در این سفر سه تا از دوستانش را همراه خود می برد ولی من ومایک جزو دعوت شده ها نیستیم. آنها به ما گفتند شما را دعوت نکردیم چون «بچه های فقیری هستید.»
پدرم با ناباوری پرسید:واقعا چنین گفتند؟
من به زحمت پاسخ دادم:بله همین حرف را زدند.
پدرم بی صدا سرش را تکان داد،عینکش را قدری روی بینیش بالا برد و دوباره شروع به خواندن روزنامه اش کرد. من منتظر جواب بودم.
سال ۱۹۵۶بود. من ۹سال داشتم. روزگار،چنین پیش آورده بود که من در یکی از مدارسی که بچه پولدارها در آن درس می خواندند،به تحصیل مشغول شدم. سرانجام پدرم روزنامه اش را زمین گذاشت. شاید داشت فکر میکرد. به آرامی شروع کرد:«خیلی خوب پسر،اگر می خواهی پولدار شوی باید اول یاد بگیری که چگونه پول درآوری.»
من پرسیدم:چگونه می توانم پول در آورم. او با لبخند پاسخ داد:خوب معلوم است با به کار انداختن مغزت،پسرم. جدی می گفت.
این کل چیزی است که می خواهم به تو بگویم.و یا اینکه من پاسخش را نمی دانم،پس آشفته ام نکن.
پدر و مادر من،فقط نیازهای ضروری ما را تامین می کردند مثل خورد خوراک،پوشاک و سرپناه ، که شباهت چندانی به مال آنها نداشت.
پدرم عادت داشت بگوید اگر خواهان چیزی هستی،برای بدست آوردنش،زحمت بکش. من و مایک،هر دو خواستار چیزهای زیادی بودیم اما کاری برای دو پسر بچه ی ۹ساله پیدا نمی شد که انجام دهیم.
مایک پرسید:پس ما برای پول درآوردن چه کار باید بکنیم؟
من پاسخ دادم:نمی دانم. ولی تو موافقی در پول درآوردن،شریک باشی؟
او موافقت خود را ابراز داشت و بدین ترتیب در آن صبح سه شنبه،مایک،نخستین شریک کاری من شد. در طول هفته ها خمیر دندان های تیوپی شان را پس از مصرف دور نریختند و برای خود نگه داشتند. برای انبار کردن مواد خام مورد نیازمان جایی را درست کرده بودیم دریک کارتن قهوه ای رنگ و نازک که قبلا محل ریختن شیشه های سس بود توده ی کوچک تیوپ های مصرف شده ی خمیردندانهایی که ما جمع کرده بودیم روز به روز بیشتر و بیشتر میشد.
روز موعود فرارسید دیگ استیل بزرگی را روی زغالها قرار دادند و درونش را پر از تیوپهای خالی خمیردندانها کردند که ذوب شدند. در آن روزها،خمیردندانها را از تیوپهای پلاستیکی نمی ساختند. از سرب می ساختند. بنابراین،وقتی رنگ روی آنها در اثر حرارت محو می شد،تیوپها یکی پس از دیگری در داخل دیگ استیل آب شده و به تدریج کاملا مایع می شدند. آنگاه با کمک ملاقه های بزرگی که از مادرم گرفته بودیم سرب آب شده را از سوراخ کوچکی که در بالای قوطی های شیر قرار داشت به داخل آن می ریختیم.
قوطی شیر،قبلا با گچ زنده پر شده بود. همان گچی بود که پیش از مخلوط شدن با آب به اطراف پراکنده بود. سرانجام،زمانیکه ریختن سربها تمام شد،دیگ استیل را پایین گذاشته پیروزمندانه لبخندی زدم. ما با ریخته گری از سرب،سکه می ساختیم.
وقتی پدرم متوجه شد،از ما خواست که این کار را کنار بگذاریم. توضیح داد که به این کار جعل سکه می گویند.
من و مایک متوجه شدیم که کار بیهوده ای کرده ایم.
پدرم گفت:اگر شما پسرها می خواهید یاد بگیرید چگونه پولدارشوید،از من سؤال نکیند،با پدر مایک در این باره صحبت کنید.
مایک با چهره ای در هم گفت:«پدر من؟»
پدر با لبخندی تکرار کرد :«بله،پدر تو،من و پدر تو،در یک بانک حساب داریم و بانک دارمان مشترک است او خیلی در مورد پدر تو حرف می زند. بارها به من گفته که وقتی پدرت برای کارها و حساب و کتابهایشان به بانک می آید،حرفها و عملکردهایش،اعجاب انگیز است.»
مایک همان شب با پدرش صحبت کرد و از او خواست تا را پولدار شدن را به ما نشان دهد. پدر مایک قبول کرد و قرار شد سه شنبه،ساعت۷:۳۰صبح به آنجا برویم به محلات فقیر نشین شهر.
برچسب ها :
پدر پولدار پدر فقیر 3 متن عمومی