پدر پولدار پدر فقیر ۴

24 جولای 2016 بدون دیدگاه

خلاصه کتاب #پدر_پولدار_پدر_فقیر
اثر رابرت کیوساکی

شروع درسها:
من ساعتی ده سنت به شما می پردازم.
حتی مطابق استانداردهای سال ۱۹۵۶هم،ده سنت برای هر ساعت کار،رقم پایینی بود.
من و مایک آن روز صبح،ساعت ۸با پدرمایک دیدار کردیم. بیش از ۱ ساعت منتظر ماندیم.
تا اینکه پدر مایک از اتاق بیرون آمد و گفت:حاضرید،پسرها؟
مادر حالی که صندلی هایمان را از کنار دیوار برداشته،نزدیک او می کشیدیم،سرهایمان را به تأیید تکان دادیم.
خیلی خوب،پیشنهادمن این است:من به شما این آموزش را میدهم اما نه به شکل آموزشهای کلاسی. شما برای من کار می کنید ومن در مقابل،به شما پول درآوردن را یاد میدهم. اگر کارنکنید من چیزی بهتان نخواهم گفت. هر چه زودتر کارتان را شروع کنید،من زودتر خواهم توانست آموزشم را شروع کنم و اگر بخواهید مثل مدرسه،یک جا بنشینید و فقط به حرفهای من در این باره گوش کنید،جز تلف کردن وقت من و خودتان،ثمری نخواهید برد.
رابرت گفت:می توانم چیزی بپرسم؟
پدر مایک با لبخندی که گویا از دست ما به ستوه آمده است،پاسخ داد:خیر. یا می پذیری یا رد میکنید. من کار دارم،نمی توانم وقتم را تلف کنم. توانایی اینکه چه وقت باید تصمیمات سریع گرفت،مهارت بزرگی است.
در حال حاضر موقعیتی به شما پیشنهاد شده است:یا تعلیم و تربیت شما در ۱۰ دقیقه شروع می شود یا هرگز نمی شود.
پدر مایک صدایش را پایین آورده با لحن تحکم آمیزی گفت:قبول می کنید یا نمی کنید؟
پاسخ دادم:«قبول می کنم.» و پذیرفتم که به جای ورزش کردن،به کار بپردازم.
سی سنت آخر:
دو شنبه ای زیبا،من و مایک رأس ساعت ۹ صبح،کار خودمان را زیر نظر خانم مارتین آغاز کردیم. او زن مهربان وصبوری بود. همیشه به ما خاطر نشان می کرد که او را به یاد دو پسرش که اکنون بزرگ شده و از پیشش رفته اند می اندازیم. بسیار سختگیر بود و حسابی از ما کار می کشید.
پدر مایک،که از او به عنوان پدر پولدارم نام می برم،مالک ۹ تا از این سوپرماکت های کوچک به همراه پارکینگهای بزرگی سر آنها بود.
من و مایک تا سه هفته در خدمت خانم مارتین بودیم و کارمان را به او گزارش می دادیم. کار ما مقارن ظهر تمام می شد و او سه سکه ی ۱۰سنتی در دست هر کداممان می گذاشت. درآن زمان،اواسط سال ۱۹۵۰،باز هم ۳۰سنت برای هر ساعت کار،رقم خوشایند و مطلوبی به نظر نمی رسید. کتابهای کمدی در آن هنگام ۱۰سنت ارزش داشت ومن غالبا دست مزدم را در مسیر رفتن به خانه،از آن کتابها می خریدم.
۴شنبه ی هفته آخر،من دیگر کاملا آماده شده بودم کارم را ول کنم. آخر به این دلیل پذیرفته بودم که برای پدر مایک کار کنم که او در مقابلش،راه پول درآوردن را در مقابلش،به من یاد دهد،لیکن اکنون میدیدم که برای ساعتی ده سنت برده ی او شدم. مهمتر از همه اینکه،من از آن شنبه کذایی به بعد دیگر پدر مایک را ندیدم.
وقت نهار به مایک گفتم:من دیگر کار نمی کنم.
مایک لبخندی زد.
من با عصبانیت و ناکامی پرسیدم:به چی می خندی؟
پدرم این را پیش بینی کرده بود. او گفت که هر وقت خواستی کارت را رها کنی آماده ی دیدارت خواهد بود.

ارسال این مطلب به تلگرام

telegram