من همراه دختر خجالتی و ساکت به اسم کاسی به مدرسه می رفتم. در کل کودکی کاسی به او می گفتند: اگر حرف مهمی برای گفتن نداری، پس اصلا حرف نزن. کل بچگی اش شنیده بود: این اصلا موضوع مهمی نیست. کاسی هیچ کس به این موضوع اهمیت نمی دهد. کاسی ساکت باش. کاسی وقتی در دبیرستان بیشتر شناختمش، به کسی معروف شده بود که هیچ وقت حرف نمی زند.
در سال اول دبیرستان برای درس ادبیات، معلمی داشتیم به اسم آقای ویلسون. آقای ویلسون معلم متفاوتی بود. زیاد سخنرانی نمی کرد. بیشتر از دانش اموزان سوال می پرسید و عوض این که صندلی ها را به طور ردیفی بچیند، دایره ای می چید و همیشه میزی برای خودش در نظر می گرفت.
روزی داشتیم در مورد داستان رومئو و ژولیت صحبت می کردیم. هر چند این بحث، قبل از ساخت فیلم این داستان با بازی لئوناردو دی کاپریو و کلر دینز بود، اما کلاس جنب و جوش داشت. چیزی مثل عشق طغیان گر نوجوانی که همه ی نوجوان ها را درگیر کرده بود.
دانش اموزان داشتند نظراتشان را به هم می گفتند. اقای ویلسون از اشتیاق ما لذت می برد و به عنوان داور بحث برخورد می کرد. سوالاتی مطرح می کرد تا بحث را از یک دانش آموزی بکشاند به دانش اموزی دیگر.
دریک لحظه، وسط بحثی به شدت داغ در مورد صحنه ی مرگ، اقای ویلسون متوجه شد که همه ی ما از آن غافل بودیم. کاسی نفس کوتاهی کشید، از آن نوع نفس ها که قبل از گفتن چیزی می کشیم. اقای ویلسون حرف بقیه را قطع کرد و به کاسی گفت: کاسی، چیزی هست که بخواهی بگویی؟
کل کلاس با چشمان گرد از تعجب سمت او برگشتند و منتظر ماندند. واقعا او صحبت می کند؟ کاسی کمی جلو امد. (بی خیال، انگار واقعا می خواهد چیزی بگوید.) و بعد برگشت رو به عقب و سر جایش نشست. (نخیر، نگفت ). اقای ویلسون دوباره سوال کرد: کاسی، می بینم که می خواهی چیزی بگویی. خوشحال می شوم بشنومش. همه خوشحال می شویم. به کلاس اشاره کرد و سر تکان داد و ما هم در جوابش سر تکان دادیم.
کاسی چشمانش را دوخت به اقای ویلسون. چشمانی ابی رنگ، بی گناه و وحشت زده. بعد از مکثی طولانی گفت: مهم نیست صدایش رفته رفته خاموش شد و به زمین چشم دوخت، انگار که امیدوار است اب شود و برود زمین.
یکی از دانش اموزان گفت: اقای ویلسون بگذار به حال خودش باشد.
یکی دیگر ادامه داد: آره اقای ویلسون او دلش نمی خواهد در کلاس صحبت کند.
اقای ویلسون همه را ساکت کرد. دیدیم که از سر جایش بلندشد. از بین نیمکتها عبور کرد و جلوی نیمکت کاسی خم شد.
گفت: کاسی، تو دختر باهوش، زرنگ و به شدت عاقلی هستی. من افتخار داشتم که در طول ترم انشاهای تو را بخوانم و می دانم که همه ی ما هر نظری را که با ما در میان بگذاری،ارزشمند می دانیم. حرفم را باور کن. هر حرفی که با ما در میان بگذاری مهم است. همیشه اینطور بوده.
کاسی، ارام سرش را آورد بالا. نگاهی انداخت به کل کلاس که پر بود از چهره های ۱۷ ساله. تحت تاثیر این همراهی قرار گرفت و موافقتش را زمزمه کرد. انها واقعا می خواستند ببینند چه می گوید. حرفش مهم بود.
ان روز صبح، که اولین بار او را واقعا شناختیم، در کلاس صحبت کرد. درست یادم نیست چه گفت، چیزی در مورد چاقو و اینکه ژولیت الگوی کلیشه ایزن را از بین برده، ولی هرچه بود، برای من نسبتا خوب به نظر میرسید. چیزی که به وضوح یادم مانده تغییر شکلی واقعی بود که جلوی چشمانم اتفاق افتاد. این کرم ابریشم خفته در پیله به پروانه تبدیل شد. در کل ترم، موقع صحبت کردن شق و رق مینشست. از ان به بعد هر بحث داغی که شکل می گرفت، کاسی یک پای بحث بود.
اقای ویلسون در آن روز چیزهای زیادی را در مورد رهبر بودن به من یاد داد. به من یاد داد که رهبران کسب و کار به شما نمی گویند به چی فکر کنید، بلکه تشویقتان می کنند برای خودتان فکر کنید. چیزی را به شما دیکته نمی کنند، راه را اسان می کنند. صندلی ها را گرد می چینند و کنارتان می نشینند.
به من یاد داد مردم و عقایدشان در طول فرایند همکاری و خلاقیت گروهی موفق می شوند .
شاید بزرگترین درسی که اقای ویلسون در ان روز به من داد این باشد که خیلی وقتها بزرگ ترین بخشنده شاید پر سر و صداترین و با اعتماد به نفس ترینشان نباشد. به من نشان داد شما به عنوان یک رهبر کسب و کار باید دنبال نفسهای کوتاهی باشید که اعضای ساکتتر تیم قبل از صحبت کردن میکشند و وقتی صدای نفسی شنیدید به آرامی و به اصرار ان شخص را تشویق کنید تا صحبت کند. هرصدایی مهم است.
بیرون کشیدن استعداد، انگیزه و توانایی افراد تیم، وظیفه ی رهبران است. همه ی مردم با بخشی از توانایی هایشان کار می کنند. شما به عنوان رهبر باید بذر منحصربه فرد >> برتری << را درهر کدام از اعضای تیم پیدا کنید. در ضمن باید علف های هرز ( ترس ها ،بازداری ،بی اطمینانی) رابکنید، به بذرها آب و کود ( سرمایه گذاری شخصی روی افراد) و نور افتاب ( رویکرد مثبت،اعتقاد به آن ها و الگو دادن) را برایشان مهیا کنید تا آن بذرهای جادویی را برسانید به برداشت محصول و بهره وری فراوان .
مسوولیت رهبر کسب و کار ، بیرون کشیدن استعداد ،انگیزه و توانایی افراد تیم است. کار شما به عنوان رهبر کسب و کار این است که باعث رشد افرادتان شوید.
به اسانی ممکن است همه ی حواستان جلب رشد شرکت شود. ولی فراموش نکنید شغل شما به عنوان رهبر کسب وکار،رشد دادن افراد هم هست.
دیوانگان ثروت ساز – دارن هاردی