با وجود شروع وحشتناک ام درفروشندگی فیلترهای آب ،در نهایت توانستم تجارت ام را به شرکتی تبدیل کنم بادر آمد پنج میلیون دلار در سال. ازفروش دستگاه ها جلوی در منزل دیگران خودداری کردم وسیستم ها رااز پارکینگ پدرمبه دفتری ۷۵۰ متری منتقل کردم که در کالیفرنیا اجاره کرده بودم .
در دفترم یک مرکزارائه ی کنفرانس داشتم که از نظرصحنه ، نورپردازی وسیستم های صوتی کامل بود،در ۱۹ سالگی توانسته بودم اززمان فروش اولین دستگاه به مادر بزرگ ام تا بعد به درآمدی حدود ۲۰ هزار دلار در ماه برسم.با این حال در آمد که بیش ترشد، مسوولیت های جدیدی هم برای ام بوجود آمد. نیاز هایی که در آن دفتر کار ۷۵۰ متری وجود داشتند زیاد بودند و من باید رشد می کردم.
البته نمی توانستم تمام کارهای فروش را خودم انجام دهم. بهترین راه برای حفظ در آمد بالا استخدام کسانی بود که از طرف من کار فروش را انجام دهند والبته قبل اش باید آموزش می دیدند و هزینه اش را می دادند.
یک ماه بود که داشتم کم می آوردم .آخر ماه داشت به سرعت نزدیک می شد و من هنوز باید چند نفری را استخدام می کردم .ولی حتی وقتی فقط چند ساعت با موعد مقرر فاصله داشتم،نگرانی نداشتم. از وقتی سیل آب ناشی از فیلتری که فروخته بودم ، اولین فروش ام رابه فاجعه تبدیل کرد ، موفقیت های پشت سرهم تجاری ام باعث شده بود جرات و اعتماد به نفس ام بیشتر شود .دیگر نگران نمی شدم. مشخص بوداز مادرزاده شده بودم تا اینکار بکنم.
آن روزعصر، کنفرانس گروه ی ونهایی ام را ارائه دادم وطبق معمول به موعد مقرر خیلی نزیدک شده بودم.تقربیا” همه ی آدمها در حالی ازاتاق بیرون رفتند که آماده ی بهترکردن دنیا به سادگی یک آب خوردن بودند .فقط یکنفردیگررا باید استخدام می کردم تابه اهدف ام برسم وبه خودم جایزه بدم.خوش شانس بودم . یکنفر مانده بود. زنی پنجاه وچند ساله.
اورا به دفترکارم بردم و برنامه ی کلی ام رابرایش توضیح دادم .در مورد آینده ی با شکوه اش صحبت کردم. آن هم به ازای هزینه ی کم وقابل چشم پوشی ۵هزار دلار برای شروع. وقتی سخنرانی کاملاتمام شد،بدن اش داشت می لرزید.
با اضطراب گفت :>>این خیلی عالی ست .همسرمن اخیرا”از دنیا رفته ومن واقعا” به منبع درآمد دیگری احتیاج دارم. ولی… >> لب اش را گزید ونگاه اش را انداخت پایین و ادامه داد:>>این آ خرین پولی ست که دارم .کل پس انداز من همین است>>
یک لحظه مکث کرد وبعد باجدیت وصداقت نگاه ام کرد وگفت:>>شما به نظرهمکار خوبی می آیید. به شمااعتماد دارم.راست اش را بگویید،آیا این واقعا”برای من مناسب است ؟<<سوال آخرش بی جواب مان. چون زل زد به چشمان ام .نگاه اش تکان ام داد.
آسیب پذیر اش،صداقت اش،اعتماد ش شگفت زده ام کرد و این موضوع هم که تصمیم گیری در مورد آینده اش را واگذار کرد به من باید تصمیم می گرفتم.اگر جواب مثبت میدادم،آخرین پس اندازش را می داد به من ،به سازمان من می آمد ومن می توانستم قسط ماهانه ام رابدهم.اگر جوب منفی می دادم ،او و ۵ هزار دلار اش تنهای ام می گذاشتند ومی رفتند ودر موعد مقرر پول کم می آوردم.
سرم را انداختم پایین و سی ثانیه هیچی نگفتم.سی ثانیه دریک مکالمه ی دو نفره ی فروش ، البته واقعا” در هر مکالمه ای زمان زیادی ست. می دانستم منتظرجواب است و می توانستم سنگینی نگاه اش راحس کنم.می دانستم باید صحبت کنم.
درنهایت سرم را آوردم بالا و آرام گفتم :>>نه این کار مناسب تان نیست <<
چند لحظه مکث کردم و گفتم >>مناسب من هم نیست <<
خودم را از پشت میز کشیدم بیرون . به خاطر وقتی که گذاشته بود تشکر کردم و راه خروج رانشان اش دادم . بعد ،سوییج رابرداشتم بدون گفتن یک کلمه رفتم سمت ماشین ام . چندکیلومتردر سکوت رانندگی کردم وبه نگاه آن زن فکرد کردم وسوالی که از من پرسیده بود . چون به من اعتماد کرده بود، جواب من قدرت تغییر دادن زندگی اش را داشت .اصل قضیه را ازمن پرسیده بود و اصل قضیه این بود که مناسب این کار نبود. می دانستم نمی خواهد روزهای اش رابه فروش فیلترهای آب بگذلرد و این یعنی آمادگی وتمایلی به انجام اینکارسخت برای رسیدن به موفقیت نداشت.
اگر جواب مثبت م د اد،به خاطرعلاقه اش به کسب و کارنبود،به خاطر داستان جذاب ولی عملا” غیر قابل تحقق من بود. درست مثل خیلی از آدم هایی که قبل ازاو آمده بوند و او هم درست مثل خیلی از آدم های قبل ازخودش با یک پارکینگ پر از دستگاه فیلتر وحساب بانکی خالی روبه رو می شد.چهره اش را تصور کردم اگر می فهمید به خاطرپرداخت قسط فروش به او دروغ گفته ام ، قلب اش می شکست .
به همین خاطر در نهایت ، جواب منفی دادم . آن لحظه،لحظه ی بیداری وجدان بود.دیگر به نظر درست نمی آمد و بیشتر ازاین معطل اش نکردم.
موبایل ام را ازروی صندلی کناری برداشتم و با کیت تماس گرفتم.کیت خانمی بود که تازه مسوول اداره ی دفترم شده بود.
گفتم:>> کیت، من بر نمی گردم. هیچ وقت . دفتر وکسب و کار مال تو. من خسته شدم<<وقبل ازآن که بتواند چیزی بگوید ،تلفن را قطع کردم .
دیگر هیچ وقت هم برنگشتم .از همه شان دور شدم. از دفترکار شکیل ،پرستیژوپول ، از همه دورشدم .یادگرفته بودم مهارت دارم ، ولی در ضمن یادگرفته بودم دوست ندارم آن مهارت هارا برای چیزی به کار گیرم که همسو با آن چیزی نست که می خواهم باشم. با آن کسب و کار ازعشق دور مانده بودم .
واگر عشق نباشد ، هیچ چیز نخواهد بود.
یاآن را دوست بدار… یا چیزی دیگر را.
بهترین توضیحی که برای علت عشق ورزیدن به آن چه انجام می دهید ،خوانده ام ،مربوط است به استیو جابز ،این مرد که استدلال ام را از او گرفته ام بهترین کار آفرین تاریخ است.
جابز دریکی ازکنفرانس های دولت الکترونیک گفت:
می گویند شماباید نسبت به کاریکه می کنید،حس خیلی خوبی داشته باشید . درست است و علت اش این است که کسب و کارسخت است و اگر آن احساس را نداشته باشید ، تسلیم می شوید . اینکارسخت است وشما بایدآن را در طول یک بازه ی زمانی مشخص انجام دهید. پس اگردوستش نداشته باشید،اگراز انجام اش لذت نبرید وواقعا” عاشقاش نباشید ،رهای اش می کنید.
دیوانگان ثروت ساز – دارن هاردی