انگارهمین دیروزبودکه سوارقطاروحشت>> کوه فضایی<<دردیزنی لند شدم.معمولا اینجورچیزها درذهن ام نمی ماند،ولی خاطره ی این سواری واقعا بامن ماند.دوستاش نداشتم.اصلا دلیل اش ساده است.هیچ کس به من هشدارنداد.داشتم در پارک ،راه خودم رامی رفتم و ازتک تک دستگاههای بازی استفاده می کردم.حدس اش راهم نمی زدم که این یکی باعث تغییر من شود.تغییری دائمی.
تابستان۱۹۷۹بودومن هشت ساله بودم .پارک آن قدرداغ بودکه احساس میکردم کفش های مارک ام دارند در پاهای ام ذوب می شوند.کوه فضایی غلغله بود وسعی می کردم باخوردن یک بستنی قیفی بلوبری درصف ، خود مراخنک کنم .فایده ای نداشت .خیلی آرام سمت ورودی می رفتم.داشتم می پختم.
درنهایت به ورودی آن ساختمان بزرگ و آینده سازرسیدم.آفتاب داغ، جای اش رابه نورسیاهی دادکه باعث میشد ژیله ام در تاریکی نسبتا مطلق آنجا برق بزند . وقتی بالاخره به دروازه ای رسیدیم،باآخرین تکه ی بستنی قیفی ام خداحافظی کردم وسوار موشک ام شدم.قطاروحشت دیزنی لند قراربود چنددقیقه ی آینده به موشک فضایی ام تبدیل شود.
موشک از منطقه ی بارگیریبه بخش کنترل ماموریت رفت ویکی از سرپرست ها دسته ی صندلی امراچک کرد.لکه های بستنی بلوبری دور دهان امرا پوشانده بود.شجاعانه لبخند زدم تاثابت کنم نترسیده ام. و بعد …هیچی .فقط انجا نشستیم و به شکل دردناکی منتظر نوبیت مان شدیم وکم کم دل ام آشو ب شد.
به خودم گفتم مشکلی نیست .از پس اش بر می آیم . بالاخره من تازه ازپس قطاروحشت ماتر هورن برآمده بودم.این که آن قدرها بزرگ هم نیست.مگرچه قدربد می توانست باشد ؟کم کم قراربود بفهمم.
موشک با حرکتی سریع از جای یلوله ای شکل با نورهای چشمکزن قرمز آزادشد. چرخیدیم واز تونلی با نورهای چشمکزن آبی گذشتیم،چرخش راحت دیگری راهم رد کردیم و بعد ،رفتیم بالاتر.به آوازگفتم:این هم یک قطاروحشت دیگراست.ناگهان همه جا تاریک شدوهمهمه ای به وجودامد.
فضای داخل کوه فضایی یک پوشش تیره وتوخالی بود.به جزآن هزاران ستاره ی پراکنده در آسمان ،همه چیزمثل قبر سیاه بود.
قبل ازآنکه موشک سقوط مرگباری داشته باشد، خیلی وقت نداشتم که ازتوهم درفضابودن شگفت زده شوم.تا وقتی آن سقوط وحشیانه به چرخشی به راست وبعد، به چپ تبدیل شود،چسبیده بودم به صندلی.هرکدام از آن چرخشها سرم را میزدبه تکیه گاه صندلی.کم کم داشتم می ترسیدم.من هشت ساله خودم راکارکشته ی قطار های وحشت فرض می کردم ،ولی این یکی کلا یک چیزدیگربود.
هی چراهی نبودکه خودم رابرای چیزی که قراربوداتفاق بیفتدآماده کنم. چون نمی توانستم جلوی ام راببینم.موشک من در تاریکی مطلق شروع کرد به غوطه ورشدن درچرخش های تند وبه راست و سرعت بیشترو بیشتری گرفت. بعد از ان بودکه مطمئن شدم قراراست بمیرم.دارن هاردی که بدون ترس سوارقطار های وحشت می شد، دیدی که چطوردرهشت سالگی نزدیک بود جیغ زنان وسط فضابمیرد؟
درست وقتی اوضاع نمی توانست بد تراز ان شود،قطار سریع پیچید به چپ وچنان با شدت رفت پائین که حالت تهوع ام رسید به اوج.
نصف بستنی قیفی ام رابالا آوردم روی ژیله ی سفیدم.حالادیگرفقط قرار نبود بمیرم.قراربود با شرمندگی بمیرم.
وقتی داشتم فکر می کردم مرده شورقبل از دفن، تمیزم می کند یانه ،موشک برگشت به تونل اولیه وبه شدت ترمزکرد. نوری چشمک زد،شاید دوربینی بودکه داشت ازشرمندگی لکه ی بلوبری روی لباسام عکس می گرفت.موشک برای آخرین بار پیچید سمت بخش کنترل ماموریت.موسیقی قطع شد.تمام شده بود.ازپس اش بر آمدم وهنوز زنده بودم.
دیوانگان ثروت ساز – دارن هاردی