از دريا گرفتمت زيباترين ماهيه دريا بودي... آزاديِ عمل داشتي و هر كجا اراده ميكردي ميرفتي با هر كدام از ماهي ها كه دلت ميخواست،تا آن سرِ دنيا شنا ميكردي... خودخواه بودم...دستِ خودم نبود... انداختمت داخلِ تُنگم و صبح تا شب دست و پا زدنت را با لذت تماشا كردم... براي من عاشقي را تعريف نكرده بودند... گفتند ...