بزرگش كردم... "عشقم را ميگويم" آنقدر بزرگ كه از باورِ خودش هم خارج شده بود آنقدر بردمش بالا كه ديگر دستِ خودم هم بهش نرسيد او بزرگ و بزرگتر ميشد و من كوچك و كوچك و كوچكتر... هرچقدر دست تكان ميدادم،انگار نه انگار داد ميزدم "لعنتي...من خودم بزرگت كردم..." صدايم نميرسيد كه نميرسيد... من همه چيز را يكجا از دست دادم... ?تحول در ...