می دانم که حفظ اولویت ها با وجود راههایی که مسیر تان راسریع تروهیجان انگیز تر می کنند،چه قدرسخت است.وقتی نفس های داغ جاه طلبی راروی گردن تان حس می کنید، سراخ دعاراگم کردن خیلی راحت خواهد بود.
وقتی جاه طلبی می خواهد من رابه وضعیت بهتری برساند و پیشنهادهایی به من می شود که شاید من راببرد به منطقه ی خطر،به پدرم فکرمی کنم و دشوارترین تصمیم زندگی اش. وقتی هجده ماهه بودم،پدرم ومادرم ازهم جداشدند .پدرم اصرار داشت من را نگه دارد .اتفاقی که الان هم کم می افتد چه برسد به اوایل دهه ی هفتاد .ماردم ،که از اول هم نمیخواست مادر شود ،ازخدا خواسته ، من را سپرد به پدرم .
پدرم فقط ۲۳ سال داشت و هیچ ایده ای نداشت که می خواهد با یک بچه چه کار کند . مادربزرگ ام که به وضوح ان بد بختی رامی دید که جلوی روی مانبود، اصرار داشت پدرم مرا برای زندگی بفرستد پیش انها.پدرم گفت نه.مادربزرگام برای اولین بار درعمرش سوار هواپیماشد و یکروزبعدازظهر امد به خانه ی ماتا با اصرار ،من را از پدرم بگیرد.
پدرم یک بار دیگر پیشنهادش را رد کرد که برای خودش کم کاری نبود.مادرش بر دنیای اش حکومت می کرد. وقتی اصرار میکرد،پدرم همیشه کوتاه می امد.همیشه.ولی این دفعه نه .این دفعه فرق داشت .
به اوگفت مسوولیت من برعهده ی اوست و او کاری راکه بایدانجام شود ، انجام خواهد داد.وقتی مادرش تحت فشارش گذاشت تا دلیل اش رابداند،فقط گفت: >>کاردرست همین است.<<
کمی بعد رفتیم هاوایی.جایی که پدرم دردانشگاهاوایی مربی فوتبال شد.
آن وقت ها زندگی برای پدرم شیرین بود. شغل خوبی داشت وخوب کار می کرد.ولی یک سال بعد مادرپدرم ازدنیارفت وپدر بزرگ ام ، نمی توانست درست بااوضاع کناربیاید .وقتی اوضاع پدربزرگ ام وخیم شد، پدرم یک بار دیگر، کار درست راکرد.مربیگری، شغلی را که عاشق اش بود ؛گذاشت کناروبرگشت به منطقه ی خلیج سن فرانسیسکو تاپیش پدربزرگ ام زندگی کنیم.
وقتی در شرایط جدید قرارگرفتیم،پدرم ناچار بود برود دنبال شغل دیگری.میدانم میتوانید تصورکنید که سمت مربی گری درهر زمانی خیلی کم پیدا می شود.ماههاازگشتن دنبال چنین شغلی حوالی خانه ی پدر بزرگ ام می گذشت وهیچ اتفاقی نیفتاده بود .
بالاخره یک موفقیت شغلی مربیگری دردانشگاه المپیک واشنگتن پیش امد.سرمربیگری ،این شغل رویایی پدرم بود.اوج حرفه ی شغلی اش بود.وحالااین موقعیت مهیا بود وانقدرنزدیک که میتوانست به ان برسد. سه متقاضی دیگرهم بودند وهرچند اوکمترین صلاحیت راداشت، بازتلاش اش راکرد و شیفته ی ان شغل شد وهرچی درچنته داشت ، رو کرد.
جمعه بعد ازظهر روز تصمیم گیری بود. یاد می اید پدرم تا صدای زنگ تلفن را شنید ، فوری سمت اش برگشت و برای چندلحظه قبل از جواب دادن خیره شد به ان. ان طرف خط ، رییس دانشگاه بودکه همراه۳۸نفردیگراز هیات مدیره دریک اتا ق نشسته بود.انها در نهایت هیجان وخوشحالی اعلام کردندپدرم به عنوان سرمربی جدیدفوتبال دانشگاه المپیک انتخاب شده است.
پدرم لبخند کم رنگی زد وبا لحنی سنجیده جواب دادکه بایداول با پدرش صحبت کند وبعد ، به انها خبرمیدهد .رییس دانشگاه که کمی متعجب و گیج شده بود،موافقت کردوگفت منتظر تماس اوهستند.
ان موقع شرایط پدر بزرگام بدترشده بود.زمانی منظم ترین شخصی بودکه می شناختم.ولی بعد از مرگ مادربزرگ، به کلی نابودشده بود.درچند ماه به اندازه ی ده سال پیرشده بود. پوست اش به خاکستری می زدوچمشاناش گودرفته بودند.بالباسهایی که تن اش بود، می خوابید وفرداباهمان لباسهای اتو نشده می رفت سرکار وقتی پدرم با او درمورد موقعیت شغلی اش درواشنگتن صحبت کرد، پدربزرگ ام نگاه اش را ازاوگرفت وگفت:>> میفهمم.فقط کاری راکه درست است انجام بده پسرم<<پدرم می دانست چه کار باید بکند.پنج دقیقه ی بعداز انکه شغل رویایی اش به او پیشنهاد شد، گوشی تلفن رابرداشت تابا رییس دانشگاه صحبت کند.گفت :باید پیشنهادتان را رد کنم.باید اینجا بمانم واز پدرم مراقبت کنم.تلفن را قطع کرد و دیگربه آن نگاه نکرد.
چیزی که درمورد پدرم تحسین می کنم این است که همیشه درمواقع لزوم،کار درست را کرده.کارراحتی نیست.بعضی وقت هاکاردرست ، کاریست واقعا سخت.شایدبه معنی انجام کاری باشد که هزینه ییشتری نسبت به چیزی که دوستدارید،برایتان به وجود می اورد. بعضی وقتها انتخابدرست مثل انتخاب پدرم به معنی پایان چیزی خواهدبود. پایان یک رویا .پایان یک راه ویژه .
ولی مهم نیست ان انتخاب چه باشد.وقتی با انتخاب های دشواری روبه روشدید، وقتی رویاها وجاه طلبی ها وانگیزه تان التماس تان می کنند تا کاری رابکنید و خوداگاهی تان ازشما انجام کاردیگری رامیخواهد،به پدرم فکرکنید ویادتان باشد تنهاراهی که میتوانید لبخندی همیشگی داشته باشید، این است که کار درست رابکنید.
دیوانگان ثروت ساز – دارن هاردی