بالاخره یک روز با خودت کنار میایی…
احتمالاً یک جایی بین ۳۵ تا ۴۵ سالگی
دیگر کم کم با موضوع شکم داشتنت هم ، کنار می آیی و از خیر آب کردنش می گذری
به کم پشتی موهایت راضی می شوی.
و حتی خوشحالی که همین مقدار مو را داری
به جای غصه خوردن از داشتن موهای سفید ، سعی می کنی به این فکر کنی که
یک مقدار موی سفید، لا به لای موهای مشکی، جذاب تر هم به نظر میرسد.
و از آنجا که هنوز هم کلی موی مشکی داری ، حس جوانی را در خودت زنده نگه می داری.
حالا دیگر بیشتر متوجه سلامتیت هستی و از داشتنش خوشحالی
خیلی بیشتر مواظب خودت هستی.
به خودت بیشتر می رسی.
برای خودت مهم تر می شوی
دلت برای دوستانت بیشتر تنگ می شود
و خیلی بیشتر قدر دوستان و اطرافیان و روزهایت را میدانی.
آخرِ بستنی را با دقت بیشتری می خوری
و از خوردن قاچ هندوانه خیلی بیشتر لذت می بری
شاید دلیل این ها ، این باشد که تازه داری متوجه می شوی…
روزهای جوانی ، همیشگی نیستند
و به شمارش آنها کم کم فکر می کنی
می پذیری خیلی از واقعیت ها را
خیلی از محدویت ها را
خیلی از نمی شودها را
بخصوص آنهایی که قبلاً دوست نداشتی قبولشان کنی
احتمالاً بیشتر به گذشته فکر می کنی
و سعی می کنی کارهای بزرگی که باید یک روزی انجام می دادی را کم کم شروع کنی
یک حس دیر شدن
گذر زمان
همراه با هنوزم کلی وقت دارم
در وجودت زنده می شود
کلاً دوران خاص و خوبی است
می شود کلی ازش لذت برد
و در کنار پذیرش بیشتر واقعیت ها و محدودیت ها
کلی کارهای بزرگ انجام داد
شاید به همین احساس باشد که می گویند : ” میانسالی ”
میانسالی یک جایی است که ۵۰ درصد راه را رفته ای
یک روز و یک جایی با خودت خلوت می کنی
و یک دادگاه تشکیل می دهی
دادگاهی که قاضی و متهمش خودت هستی
و در این دادگاه است که باید به یک پرسش مهم
جواب بدهی :
” آهای حواست هست که ساعت شنی عمرت نصف شده؟!
من کجا هستم ؟
و به کجا میخواهم بروم؟
باقی زندگیم را چه جوری میخواهم ادامه دهم؟ ”
قطعا این پرسش و جواب آن مهمترین دغدغه این روزهایت می شود …