چند ماه پیش یکی از دوستان قدیمی بچگی ام ازمنطقه ی خلیج سن فرانسیسکو برای کاری امده بود شهر و از من پرسید ایا میتوانم با او صبحانه بخورم یا نه؟ما یک می خواست دیداری تازه کنیم.ولی در ضمن به چند توصیه هم احتیاج داشت .به ترک شغل اش درشرکتی فکر می کرد که سال ها ان جا کار کرده بود.میخواست شرکت یدر طمینه یطراحی برنامه های موبایل راه بیندازد . میخواست بداند نظر، ایده یا کتبی برای معرفی به او در موقع شروع این سفر جدید دارم یا نه ؟
تصمیم گرفتیم درکافه ی ساحلی محبوب من ،که تمام دیوار های اش شیشه ای هستند و چشم انداز اقیانوس دارد،ملاقات کنیم.آن جا می توانستیم حرکت امواج راببینیم و همزمان درمورد برنامه های او برای پیروزی بر دنیای تکنولوزی صحبت کنیم.
برای اماده کردن خودم در این ملاقات شروع کردم به بررسی کتابخانه ی دفتر کارم تا کتاب هایی را در زمینه ی کسب و کار پیداکنم. همشیه این متون را با ارزش می دانم، گوهری اینجا ، نقل قولی انجا . آنها بخشی از چیزی بودند که کمک ام کردند به کارآفرینی تبدیل شوم که امروز هستم و همیشه لذت می برم از هدیه دادن شان به اشخاصی که به انها احتیاج دارند .ولی امروز، جلوی قفسه ایستاده بودم و کمی باخودم کلنجار می رفتم . هیچ کدام شان مناسب ما یک نبودند.
هیچ کدام دقیقا به دوراهی که ما یک قرار داشت،ربط نداشتند.باخودم فکر کردم:اینجا چه خبر است؟ به چی توجه نکرده ام. مطمئنا یکی از این کتاب ها باید مناسب می بود .انگشت ام را روی تک تک کتاب های کتابخانه غلطاندم تا مطمئن شوم کتا بی را جا نینداخته باشم.
یک کتاب از رهبری کسب و کار حرف می زد.ولی از این حقیقت غافل بود که رهبری مدرن درکسب و کار از اساس تغییر کرده است.یکی دیگر درباره ی استراتژی کسب وکارهای استارت آپی بود.ولی کلا بی خیال این موضوع شده بود که آیا قدرت احساسی انجام این کار را دارید یانه ؟
کتاب دیگری درمورد تکنیک های فروش ، چنان قدیمی بود که از خودم پرسیدم آنها حتی جلد کتابهای سال های ۱۹۰۰ را عوض کرده اند یانه؟
اشکار ترین خللی که وجود داشت این بود که هیچکدام شان سه چیزی راکه مایک بیش تر ازهمه به آنها احتیاج داشت،عرضه نمی کردند:در وهله ی اول،هشداری درمورد فراز ونشیب های احساسی که مطمئا با ان روبه رو می شد .بعد ،مهارت های اساسی که بین موفقیت و شکست تمایز به وجود می آورد.در نهایت اعتقادی قوی به خودش و توانایی های اش برای ادامه ی کار باوجود مشکلات.
من که نمی خواستم تسلیم شوم. شروع کردم به بیرون کشیدن کتاب ها از قفسه و پخش شان کردم روی زمین .نه.نه. نه هیچ کدامشان به چیزی که دوست ام مایک احتیاج داشت بداند ، نپرداخته بودند.هیچ کدام ازان کتاب ها او را به خوبی اماده ی و حشیانه ترین مسیری که می خواست در ان قرار بگیرد،نمی کرد.
صبح شنبه با دوست ام دیدار کردم.درحین نوشیدن قهوه و اسموتی انبه خاطرات قدیمی را زنده کردیم و کمک مرا کشاندیم به قدم بزرگ مایک:کارافرین شدن.
متمرکز و مصمم بود.پرسید :به من بگوچه کار باید بکنم. باید در چه سیمنارهایی شرکت کنم، چه فیلم هایی را ببینم،چه کتا بهایی بخوانم.با تردیدگفتم:اها، درباره ی این موضوع… مشخص بود >> مشخص بود که دست خالی به این ملاقات امده ام.
باتوجه به کم لطفی من گفت: >>خب،حداقل بگو خودت چه طور شروع کردی؟
من هم این کار راکردم .
درمورد غرق آب کردن خانه ی پدربزرگ ام گفتم.تعریف کردم چه قدر شرمنده شده بودم و چه قدر سخت توانستم دوباره سرپا بایستم، خودم را پاک کنم و به فروش ادامه دهم.درمورد زنی صحبت کردم که میخواست با آخرین سرمایه اش کسب وکاری را بامن شروع کند . کسب وکاری که میدانستم مناسب اش نیست.واین که وقتی ازمن راهنمایی خواست، نه تنهاصداقت ا مباعث شد ردش کنم که خودم هم مثل اوشوم. ازگفت وگوی ام باماریاشریور گفتم واز زمانی که ازنورداستروم بیرون ام انداختند.به اوگفتم خانه ی رویایی ام راچه جوری ب هدست اوردم وچه قدر وقتی پدرم متوجه لکه ی کوچک آبروی گوشه ی سقف شد، دل ام شکست.به او گفتم مربی ،اخرین باری که دیدام اش چه گفت.حتی از ژیله ی سفیدم موقع سوارشدن بر ترن هوایی ولکه ی بستنی بلوبری که روی اش افتاد همحرف زدم. ازمشا وره های خیلی خیلی خیلی زیادی گفتم که درمسیر کمک ام کردند ،جلوی ام بردند وتشویق کردند.همه چیزرابه اوگفتم.
آنجانشسته بودیم ودر چشم انداز غول اقیانوس ،داستان هایی به اوگفتم که قبلا به هیچکس نگفته بودم.داستان های خوب ،بد وخیلی زشت.و نه فقط از >> بهترین مهارتهای رهبری کسب و کار<<یا >>.تاکتیک های اساسی شروع کسب وکار << که ازفراز ونشیب های زندگی واقعی، فرازهای احساسی ونشیب های خردکننده .
مایک می خندید و سرتکان می داد.حتی چند نکته راهم یادداشت کرد.ولی بعدازمدتی ساکت شد.خیره شدبه پایین،آرام ، قهوه اش را هم زد وسوالی پرسید که ذهن کارآفرین احتمالی رادرگیر می کند: >> به نظر تو می توانم این کار رابکنم<<
نگاه اش کردم .حالت چهره اش رامی شناختم.چمشان اش درآن واحد هم ترسیده بودند،هم امید داشتند. گوشه ی لب های اش کمی گره خورده بود.انگار نمی توانست تصمیم بگیرد بخنند یا داد بزند.
این چهره ی مردی بود که دروروی بزرگترین،عظی مترین وترسناکترین قطار وحشت که هیچ وقت ندیده ، ایستاده بودواز خودش می پرسیدبایدامتحان اش کند یا نه؟
این شد که تنها چیزی راکه باید می دانست،به اوگفتم:>> من قبول ات دارم<<
صبحانه ی ان روز شنبه به ناهار رسید وقبل ازآن که متوجه شویم زمان زیادی گذشته بودتا مایک یک نفس عمیق بکشد.
>. پسر، کاش می توانستم حرف های ات راضبط کنم .کمتر کسی را می شناسم که این قدر ایده داشته باشد.خیلی هاهستند که به چیز هایی که گفتی احتیاج دارند…<<ناگهان انگارچیزی درگلوی اش گیرکند، حرفهای اش راخورد. و انجا بود که فهمیدم .
و قتی بود که فهیمدم این کتاب باید نوشته شود.
دیوانگان ثروت ساز – دارن هاردی