با توجه به اینکه می دانید همه چیز به شماربط دارد،فقط یک سوال می ماند که باید همین الان از خودتان بپرسید:>> مدیریت من چگونه است؟<<
اجازه دهید جواب تان راحدس بزنم: >> دارن،بایدبگویم نسبتا خوب است >>
درست است؟این جوابتان بود ؟
فکرمی کنیدحداقل بالاترازمتوسط هستید؟ شاید هم بهتر ؟ مطمئن اید؟
مطالعات دائمی نشان میدهد که اغلب،خودمان رابهترازچیزی تصور می کنیم که هستیم . پزشک ها ، خلبان ها ، معلم ها فکر می کنند بهتراز متوسط هستند. مدیران هم فرقی ندارند ( در واقع ۷۵درصد کسانی که مدیر هستند فکر می کنند بین ۱۰ درصد برتر حوزه شان قرار دارند )
مشکلی در این قضیه می بینید ؟
حساب و کتاب ها نمی خواند،همه ی ماکه نمی توانیم بین۱۰ درصد برترباشیم و برای این که قضیه رابدترکنم بایدبگویم شماهنوز حتی با خواندن این کتاب مثل اغلب مردم با خودتان می گویی:این در مورد من نیست ،من واقعا” بین ده درصد برترم .
به من اعتماد کنید ، همه ی ما احتیاج داریم نگاهی به مهارت های مدیریتی مان بیندازیم . وقتی برای اولین باراین اماررا شنیدم،همین فکری را کردم که شماکردید . در واقع حتی برای اثبات این موضوع به خودم، کل تیم ام را بردم به یک سمینار مدیریتی .
ما سال خوبی داشتیم ونسبتا حس میکردیم عملکرد مان خوب بوده.می خواسم هم درآن واحدهمه چیزرا بسنجم و هم به تیم پاداش بده موهر چندان موقع به این موضوع ا عتراف نمیکردم ، می خواستم از خودم ستایش کرده باشم.ولی بدون توجه به انگیزه ی کار، همه مان دریک بعد ازظهر جمعه سواراتوبوس مسافرتی چهل نفره ای شدیم وبرای دو روزفراغت رفتیم به مرکزکنفرانس دل انگیزی در سانتا باربارا.
استاد سمینار به عنوان بخشی از کارروز اول،یک تمرین چند گزینه ای و انشای کوتاهی داد و هدف اش این بود که نگاهی۳۶۰ درجه ای داشته باشیم به تک تک اعضای تیم،ازجمله من. به ما یک ساعت وقت داد، موسیقی پخش کرد وهرکدام مان نشستیم و به صورت ناشناس نکاتی نوشتیم در موردنقاط قوت ،ضعف وشخصیت هم .
وای،من واقعا” این کار راکردم . من صاف رفتم سرغ این تمرین و حواس ام بود که عناصری را در مورد نقاط قوت وضعف اعضای تیم ام بگویم که قبلانگفته بودم . درضمن ، منتظر دریافت چندتعریف در خور در مورد مدیریت عالی ام بودم .
در اخرآن ساعت ،استاد سمینار، موسقی راقطع کرد، بازخوردهارا گرفت وهر کدام ازجواب ها رابه مسوول مربوطه داد وگذاشت به صورت شخصی نظرها را بخوانیم و بررسی شان کنیم . قرار بود یک ساعت بعد درباه اش بحث کنیم .
گوشه ی دنج و کوچکی کنار پنجره پیدا کردم که نمای صخره و دریاداشت و نشستم تاخودم راغرق خودپرستی کنم.
وای پسر.
وقتی اولین جواب های >>کاملا موافق ام<< ، >> موافق ام << و>> کاملا مخاف ام << را خواندم ،می توانستم حس کنم صورت ام دارد داغ می شودو دستان ام عرق می کند. جوری که اعضای تیم، من را می دیدند مثل چیزی نبودکه خودم تصورمیکذردم .هیچ شباهتی نداشت ، هیچ شباهتی .
خودم را ادم منظم و شفافی می دانستم ،در حالی که آن ها من رامرموز و تنگ نظرمی دیدند . خودم را شخصی الهام بخش ومشوق می دیدم ، ولی ان ها فکر میکردند بی وقارم و لاف زن.
کمی سرعت دادم و هردید گاه را سریع بررسی کردم و دنبال دیدگاهی گشتم که تایید کند من آن مدیری هستم که فکرش را میکردم . آن چند جواب اولیه شانسی بودند و بخش هایی هم وجود داشت که از من تعریف می کردند. ولی با ورق زدن هر صفحه فهیدم گریزی از واقعیت نیست . من آن مدیری نبودم که فکرش را می کردم .
مبهوت مانده بودم. اول ، احساس میکردم به من خیانت شده و نتیجه را درست نمی دانستم . ولی هیچ راه فراری نبود. واقعیتی بود که قبلا نمی خواستم ببینم.
در این لحظات است که از خودمان درباره ی نوع مدیریت مان می پرسیم ونحوه ی مدیریت واقعی مان خودش را نشان می دهد . کاغذ ها را گذاشتم زمین و از پنجره به بیرون خیره شدم. به امواجی نگاه کردم که باریتم خاصی به ساحل می رسدند. برای چند لحظه قبا ازآن که برگردیم به گروه ، آن جا نشستم و میدانستم دو انتخاب دارم . می توانستم دیدگاهها را بی معنی تصور کنم و آن طور فکر کنم که قبلا فکر می کردم و این جوری غرورم را حفظ کنم . یا جدی بگیریم و بخواهم بهتر شوم .
اعتراف می کنم وسوسه شده بودم گزینه ی اول را انتخاب کنم . من و غرورم خیلی وقت بود با هم دوست بودیم و درست نبود بیندازم اش زیرچرخ های اتوبوس . ولی ، بعد، متوجه واقعیت شدم .من هم دردام مشابه ی افتاده بودم که بقیه میافتند .فکر میکردم از چیزی که واقعا بودم ، بهترهستم .متوجه شدم تنها راه حل ای ناست که دیگران طرز فکر را ادامه ندهم و فقط بهتر شوم.
دیوانگان ثروت ساز – دارن هاردی